برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 35
برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 65
با نیم نگاهی به گذشته، در میابم که زندگی همیشه سفر در خاطرات بوده است. این را خودت، در دیدار اولمان گفتی. آغشته به بوی باروت بودم. از کنارت که گذشتم، پرسیدی" یه سرباز خائن که نمیتونه چیزی به یاد بیاره، هنوز هم خائن محسوب میشه؟" به دنبال ردی از خون در چشمانت بودم. آرام زمزمه کردی" فکر کنم بدونم چیکار کردی." هیچ وقت نتوانستم به سوالت جواب دهم. تا زمانی که آرام موهایت را نوازش میکردم و چشمانت را بستم، نمیدانستم از چه حرف میزنی. -........-...
برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 71
برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 70
من خیلی وقته اینجا پراکنده مینویسم: t.me/itscenery اگر محض اطمینان، جایی پیدایم نکردید، این گوشه نشستهام و خیره به کیبورد هستم. -........-...
برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 48
میگوید"چرا تا حالا خودت را نک/شتی؟" تنها فکر کردن، من را تا مرز جنون میبرد. پاسخ دادن به این سوال آسان است. "چون نمیخواهم بمیرم." هم من میدانم چه چیز احمقانه ای گفتم، هم خودش. توضیح بیشتری از من میخواهد و من فکر میکنم این حماقت است. " یک روزهایی از خواب بیدار میشوی. همه چیز مثل سابق است. سایت هواشناسی دمای هفده درجه را نشان میدهد. تو میتوانی درحال درست کردن صبحانه ات به صدای پرنده ها گوش کنی و از باد بهاری استقبال کنی. -........-...
برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 80
خبرنگار زندگی، بازهم سراغم میاید. میکروفنش را جلوی صورتم میگیرد و میگوید " به مردم، یک چیزی بگید!" میخواهم بگویم مطمئن نیستم یک حقیقت دلپذیر باشد، اما نمیگویم. " راستش را بخواهید، اخیرا به جریان ناهموار زندگی، زیاد فکر کرده ام. به اینکه چگونه ما هر ثانیه درحال تغییر هستیم، بدون آنکه خودمان متوجه شویم. زمان به یغما رفتن تابستان به دست سیاهی ابرها، زمان اوج زمستان..." خبرنگار با خنده میگوید" حتما خیلی از مردم با شنیدن حرفاتون گیج شده اند. -........-...
برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 87
در یک نیمه شب، حوالی هفده سالگیام، آرامشی را لمس کردم که نمیتوانم توضیحش دهم. احساسی که مثل یک قاصدک، آمد و روی سرم نشست. با وزش یک باد، کَنده نشد و نرفت. در حال تاسف خوردن برای خودم بودم. سرم را به دیوار میکوبیدم و ناسزا میگفتم به کسی که نوشتن را خلق کرد، تا من بروم و بدترین کلمات عمرم را دور هم جمع کنم. یک انشا بنویسم. وقتی تلاش کردم که پرونده یادداشت روز را هم ببندم، نمیتوانستم از یک جمله فراتر بروم. -........-...
برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 89
دشمن عزیز. بیا موضعمان را روشن کنیم.یا من تورا میکشم یا تو من را. این یک رابطه دو طرفه است. پس بهتر است با چیزی خنثیش کنیم. یک لحظه هم بیخیال این نشو که من تصمیم به صلح گرفته ام. این خنثی کردن یک پیامد مشترک برای هردویمان دارد.موفقیت دو جانبه. یک روزهایی من همراه تو به جلسه امتحان میایم و یک روزهایی تو همراه من به قرارهای خانوادگی بیا. در اوقاتی هم که نیازی به همدیگر نداریم تا حد امکان از دیدن هم اجتناب کنیم. -........-...
برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 81
نوشتن را برمیگزینم. از بین تمام اینراه هایی که به تو میرسند، من یک کوچهی بن بست را انتخاب میکنم. میروم گوشهای و تنهایی، از لحظات تنها نبودن مینویسم. مینشینم به تماشایت. چیزی نمیگویم. نمیخواهم کلمات، سهم من از لحظات را بگیرند. این مختصر کلمات، خلاصه میشوند در تو. تمام باورهایم فرو میریزد وقتی، از شادیِ پایان خوش سریالت، اشک میریزی. میخواهم فریاد بزنم: من یک نفر را میشناسم. یک نفر که نمیتوانم جلوی دریای خروشان یادش را بگیرم. -........-...
برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 127