-........-

ساخت وبلاگ
سوار تاکسی که میشوم، بلند سلام میکنم. مامان همیشه میگفت" آدمهارو میشه از طوری که سلام میکنن شناخت." میخوام قدرتمند و مستقل به نظر برسم، اما انگار توی مسیر های همیشگی و مقصدهای تکراری، کسی دوست نداره شخصیت آدم‌هارو بشناسه. آه میکشم. آرنجم رو لب پنجره تکیه میدم و به مردم نگاه میکنم. بچه‌ای که صندلی عقب نشسته به مامانش میگه" اون خانومِ داره چیو نگاه میکنه؟" مامانش، مشغول تر از چیزیه که بخواد جواب بده. فکر میکنم" اون خانومِ داره آدمهارو میبینه. آدم‌هایی که سایه‌هاشون، قدم به قدم باهاشون حرکت میکنن." من چیزی نمیگم. اون بچه هم تا مقصد، ساکت میمونه. قبل از اینکه درِ قرمز رنگ رو باز کنم و یه سالن پُر از آدم ببینم، یه بار دیگه به خیابون فکر میکنم. درخت‌هایی که داستان رهگذرهارو شنیدن و بقیش رو خودشون حدس زدن. شیرینی فروشی‌ای که کلی چشم، با ذوق بهش خیره شدند. آدم‌هایی که رفتند، و آدم‌هایی که نبودند. به مردی که شیشه‌ی ماشینش رو پایین داده و فریاد میزنه. به اون پیرزنی که تلو تلو کنان پیاده‌رو رو طی میکنه. درِ قرمز رو باز میکنم، آدم‌های جدید و داستان‌های جدید.پی‌نوشت: به قول دوستان، این روزهای خیلی ‌obsessed هستم با آقای رووُن. از هر ده کلمه‌ای که توی دفتر قرمز رنگِ"things I wanted to say but I never did" مینویسم، نه‌تاشون درمورد جنابه و اون یکی، درمورد آینده. دیدن آینده، هیچوقت امکان نداشته، اما قبلا، میشد قدم‌هایی که برمیداری رو دید. آهسته سنگ‌هایی که به پات میخورن رو برمیداشتی و دوباره جلو میرفتی. حالا فقط مه جلومون رو گرفته. حتی نمیتونم پاهای خودم رو ببینم و قدم هام رو بشمارم. این وسط غمِ تولدِ چند سالگی، آزارم میده.|شنبه ۱۴۰۲/۰۶/۱۸| 0:1|Qazal without an E| -........-...ادامه مطلب
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 35 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 19:00

مربای توت فرنگی، هنوز روی میزه. عقربه دقیقه شمار ساعت، هنوز عدد پنج رو هدف گرفته. روی میزم، هنوز کاغذ های خط خطی شده پیدا میشه. شاید فردا، هنوز هم عدد پنج، ساعت رو به بردگی خودش گرفته باشه. شاید فردا، هنوز هم مربای توت فرنگی روی میز باشه و دورش، کلی مگس جمع شده باشه. شاید فردا، من‌هم اینجا باشم و در غمِ از دست دادن، توجهی به مگس ها و سکوت ناشی از عدم حرکت عقربه ها نکنم. اما همچنان، عقربه های زندگی تکون میخوره. یه روز دیگه بعد از قبلی میاد و تا بهش عادت میکنی، میره. سعی میکنی تیکه های خاطرات رو محکم نگه داری. بغلت پر از چیزهاییه که نمی‌خواهی از دست بدی. خواستن یا نخواستن، بدون یا نبودن. مسئله اصلا این‌ها نیست. هرچقدر هم "بخوای" باید رها کنی. هرچقدر هم "باشی" باید بری. چه با خاطرات زندگی کنی و چه نه، یک روز دامن غم‌شون، پا به پات، همراه با عقربه ها حرکت میکنه. غروب‌های آخر بهار، زمزمه کنان، غمِ اجتناب ناپذیر رو میارن. و ما چقدر ناتوانیم در برابرش. کاری جز لرزیدن در برابر این نسیم، از ما ساخته نیست. پهنه‌ی ارغوانی آسمان و چند نوای قدیمی، با زمزمه های باد، همسو میشن. تورو میبرن به جایی که باید. جایی که آرامش، غم رقیق شده است. مثل خوردن یک قرص صورتی رنگ درحالی که مطمئن نیستی چه دردی داری. این غروبها، گاهی فراموش میکنم که زندگی است. یا لابد، کارهایی برای انجام دادن. فقط تصور میکنم و در این تصورات غرق میشم. با روشن شدن نور ستاره ها، بین ستاره ها چرخی میزنم. مسیر رو نشونم میدهند تا گم نشم. در این به یغما بردن خورشید توسط تاریکی، میتونم ذره هایی از خودم رو پیدا کنم. چیزهایی که طول عمرشون، کمتر از یک موسیقی آشناست. افکاری رو پیدا میکنم که اگر به یاد نیارم، فراموش میشن. این غم انگیزه که -........-...ادامه مطلب
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 65 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 3:02

با نیم نگاهی به گذشته، در میابم که زندگی همیشه سفر در خاطرات بوده است. این را خودت، در دیدار اولمان گفتی. آغشته به بوی باروت بودم. از کنارت که گذشتم، پرسیدی" یه سرباز خائن که نمیتونه چیزی به یاد بیاره، هنوز هم خائن محسوب میشه؟" به دنبال ردی از خون در چشمانت بودم. آرام زمزمه کردی" فکر کنم بدونم چیکار کردی." هیچ وقت نتوانستم به سوالت جواب دهم. تا زمانی که آرام موهایت را نوازش میکردم و چشمانت را بستم، نمیدانستم از چه حرف میزنی. -........-...
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 71 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 3:02

دیشب مراسم ازدواج عموی کوچکترم بود. وقتی چراغ های سالن خاموش شدند و رهسپار خانه شدیم، افکار زیادی در ذهنم جریان داشت. پشت چراغ قرمز، رادیو یک ترک که جایگاه خاصی در قلبم دارد را پخش کرد و تصور کردم تمام اینها اتفاقیست. اما بازهم در اعماق قلبم میدانستم که هیچ کلمه ای به نام " اتفاقی" وجود ندارد. سرگذشت چند ماه و چندسال گذشته مثل یک فیلم تازه اکران شده در پرده-ی سینمای ذهنم گذشت و در اواسط فیلم، سالن سینما را ترک کردم. تنها چیزی که از این صحنه های متوالی و خاطرات در من ماند، حس ناخوشایند بود. این تفکر که " ما به کجا می رویم؟" و "چرا؟". جلوی تمام خوشی های زندگیم یک علامت سوال گذاشتم. افسوس! چقدر دوست دارم که دوباره کودکی را تجربه کنم. دوباره و دوباره تمام " امن و امان" بودن های این کمتر از دو دهه زندگی را. و بازهم افسوس که زندگی یکباره است. به خانه که رسیدیم، در اتاقم دراز کشیدم. به سقف نگاهی انداختم. ما آدمها، انقدر به دیدن فضایی محدود در بالای سرمان عادت کرده ایم که تصور آسمان بی انتها، دشوار است. در یک روز ابری اگر از خانه بیرون برویم، نبودن خورشید برایمان مثل خاموش کردن چراغ های خانه است. اکلیل های سقف اتاقم را شمردم و تصور کردم : انسان موجود محدود گرایی است. با این حال، بازهم نمیتوانستم از فکر گذشته ارام بگیرم. چند فصل کتاب صوتی گوش دادم. ظرفهارا شستم و ملافه هارا صاف کردم. در پایان شب، تصمیم گرفتم به جای زندگی در گذشته، در آینده زندگی کنم. گذشته یه فکر است و آینده یک تصویر. این بهتر خواهد بود که به جای زندگی در خیالات نامحدودت، حداقل در یک خیال، یک تصویر زندگی کنی. یک بازی ساده راه انداختم. به ازای هر باری که به سالهای گذشته فکر میکنی، مجبور میشوی توجیح نامه ای دارای صد کلم -........-...ادامه مطلب
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 70 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 3:02

من خیلی وقته اینجا پراکنده مینویسم: t.me/itscenery اگر محض اطمینان، جایی پیدایم نکردید، این گوشه نشسته‌ام و خیره به کیبورد هستم. -........-...
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 48 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 15:21

میگوید"چرا تا حالا خودت را نک/شتی؟" تنها فکر کردن، من را تا مرز جنون میبرد. پاسخ دادن به این سوال آسان است. "چون نمیخواهم بمیرم." هم من میدانم چه چیز احمقانه ای گفتم، هم خودش. توضیح بیشتری از من میخواهد و من فکر میکنم این حماقت است. " یک روزهایی از خواب بیدار میشوی. همه چیز مثل سابق است. سایت هواشناسی دمای هفده درجه را نشان میدهد. تو میتوانی درحال درست کردن صبحانه ات به صدای پرنده ها گوش کنی و از باد بهاری استقبال کنی. -........-...
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 80 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 15:21

خبرنگار زندگی، بازهم سراغم میاید. میکروفنش را جلوی صورتم میگیرد و میگوید " به مردم، یک چیزی بگید!" میخواهم بگویم مطمئن نیستم یک حقیقت دلپذیر باشد، اما نمیگویم. " راستش را بخواهید، اخیرا به جریان ناهموار زندگی، زیاد فکر کرده ام. به اینکه چگونه ما هر ثانیه درحال تغییر هستیم، بدون آنکه خودمان متوجه شویم. زمان به یغما رفتن تابستان به دست سیاهی ابرها، زمان اوج زمستان..." خبرنگار با خنده میگوید" حتما خیلی از مردم با شنیدن حرفاتون گیج شده اند. -........-...
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 87 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 19:06

در یک نیمه شب، حوالی هفده سالگی‌ام، آرامشی را لمس کردم که نمیتوانم توضیحش دهم. احساسی که مثل یک قاصدک، آمد و روی سرم نشست. با وزش یک باد، کَنده نشد و نرفت. در حال تاسف خوردن برای خودم بودم. سرم را به دیوار میکوبیدم و ناسزا میگفتم به کسی که نوشتن را خلق کرد، تا من بروم و بدترین کلمات عمرم را دور هم جمع کنم. یک انشا بنویسم. وقتی تلاش کردم که پرونده یادداشت روز را هم ببندم، نمیتوانستم از یک جمله فراتر بروم. -........-...
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 0:29

دشمن عزیز. بیا موضعمان را روشن کنیم.یا من تورا میکشم یا تو من را. این یک رابطه دو طرفه است. پس بهتر است با چیزی خنثیش کنیم. یک لحظه هم بیخیال این نشو که من تصمیم به صلح گرفته ام. این خنثی کردن یک پیامد مشترک برای هردویمان دارد.موفقیت دو جانبه. یک روزهایی من همراه تو به جلسه امتحان میایم و یک روزهایی تو همراه من به قرارهای خانوادگی بیا. در اوقاتی هم که نیازی به همدیگر نداریم تا حد امکان از دیدن هم اجتناب کنیم. -........-...
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 81 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 0:29

نوشتن را برمیگزینم. از بین تمام این‌راه هایی که به تو میرسند، من یک کوچه‌ی بن بست را انتخاب میکنم. میروم گوشه‌ای و تنهایی، از لحظات تنها نبودن مینویسم. مینشینم به تماشایت. چیزی نمیگویم. نمیخواهم کلمات، سهم من از لحظات را بگیرند. این مختصر کلمات، خلاصه میشوند در تو. تمام باورهایم فرو میریزد وقتی، از شادیِ پایان خوش سریالت، اشک میریزی. میخواهم فریاد بزنم: من یک نفر را میشناسم. یک نفر که نمیتوانم جلوی دریای خروشان یادش را بگیرم. -........-...
ما را در سایت -........- دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doniaidokhtarane بازدید : 127 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 0:29